«آموزگـــارم»
بــــــادا مبــــارک روزت ای آموزگارم تا زنده هستم ،این سخن باشد شعارم
بس روزها باجهل خود در رنج بودم بس شـام ها ، از بهر نـان بی گنج بودم
تو آمدی از دام جهلم در ربودی تو آمـــدی فکـــر مرا روشـــــــن نــمودی
با سعی تو ، آموزگارم جان گرفتم با لطــف تــــو ، راه و ره احســان گرفتم
بس نکته های تازه ما را یاد دادی ونــــدر زبــان مـا کـــلام حــــق نـــــهادی
عمری فدا کردی،به هنگام جوانـی دادی نشـــــان مــا ، تو قــــدر زنـدگـانی
ما قـدر تـو در حـد تـعلیمت نـدانیم وصف تــو را در حــد تـــعلیمت نــخوانیم
خاک قدومت توتیای چشم ما بـاد رفــتار تــو ، مــصداق کـار خـوب مـا بـاد
از یـاد مـا هرگز نمی گردد فراموش نـام تـو با رفـتار تـو ، ای مـنبع هـــوش
مــــهرت، مـــهنّاتـر ز آب زنــدگانی قَــــدرَت گـــواراتر ز ایـــام جـــوانـــــــی
چون شمع خودراسوختی ای جان مردم! تا در ره مــردم نــمودی زندگی گـــــــم
فـــــرمـــود آن مــرد خــردمند زمـانه کـانــدر جهان باشد وجــــودش جاودانه
هـرکس که آموزد به من حرف از کتابی جز بندگی از من نمی جوید جوابــــــی
ما نـــیـز افــــروزیـم شـمع زنـدگانی تـــا در ره عـلم و عـمل گردیم فــانــــی
پـند تو را ای جان جانان می پـذیرم تــا بــاشد ، انــدر دام مــهر تـو اسیرم
تو پـاک تــر از پاکی و بهتر زهر کس زین روست نامت مانده در یاد مقدس
سروده :استاد عبدالحسین مقدس جعفری
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش
نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی
خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم
همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و
روستائیان از چاه بیرون آمد
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند
و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
وثابت کنیم گه از یک الاغ کمتر نیستیم
حکایت اول
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی میکرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس میداد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلیها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را میبخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن
نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری میکنیم، من یک سنگریزه سفید و یک
سنگریزه سیاه در کیسهای خالی میاندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی
از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من
بشود و بدهی بخشیده میشود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که
با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده میشود، اما اگر او حاضر به انجام این
کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفتوگو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی
داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی
چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار میکردید؟ چه توصیهای برای آن دختر داشتید؟
گر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید میبینید که سه امکان وجود دارد:
۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
۳ـ یکی از آن سنگریزههای سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظهای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده میشود. معضل این دختر جوان را
نمیتوان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار میکردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به
سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزههای
دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست.
اگر سنگریزهای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم میشود سنگریزهای که
از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزهای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن
سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیلهگری خود اعتراف کند و
شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این
نتیجه حیرت کرده است.
نتیجهای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.
۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمیکنیم.
۳ـ هفته شما میتواند سرشار از افکار و ایدههای مثبت و تصمیمهای عاقلانه باشد.
با تشکر از سایت سیبیتا
همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز.
هر وقت در حق تو بدی کردند٬ فقط یک آجر از دیوار بردار.
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی.